دیشب خواب دیدم که مسواک به دست در خیابانی که ولیعصر بود (نه این ولیعصر دنیای واقع ولی می دونستم که ولیعصره) به سمت شمال و با عجله راه می رم. شیب داشت. به نفس افتاده بودم. ماه رمضون هم بود و من از مسواکی که دستم بود می ترسیدم.
درخت ها را قطع کرده بودند و شهرداری در محل برش از خودش خلاقیت به خرج داده بود. طرح هنری کنده کاری کرده بودند: پروانه، نیمرخ آدم.
خیابان پر از چادری بود. همه به یک سمت می رفتیم.
خیابان تمام شد؛ بنبست بود. انتهای خیابان درِ ورودی یک امامزاده بود. دم در ورودی یه تعداد کفش بود. وارد شدم و انتظار داشتم به تعداد کفش ها آدم اون تو باشه ولی هیچکس نبود. انگار که آدم ها تمام می شدن با ورود. نه می ترسیدم برای خودم و نه نگران آدم هایی بودم که تمام شده بودند.
نگران مسواکم بودم
درختی تو زمین نمونده بوده، انسانی نمونده بوده، دنیا به بن بست خورده بوده بعد شما تو خواب نگران مسواکتون بودید؟ مگه مسواکه چقدر قیمت داشته؟ 🙂
خیلی جالب بود ممنون.
کاش منم مثل شما خواب هام رو یه جا می نوشتم تا الان برام خاطره میشد.
اصلا یادم نبود که این رو نوشتم 🙂